loading...
راجعون
گمنام بازدید : 133 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)
اوایل جنگ بود.چند روزی به مرخصی آمد.سوار تاکسی شد تا به
خانه بیاید.خانواده ای که سوار بودند شروع کردند به ناسزا گفتن به جنگ
و شرایط آن روز.از جنگ زده هایی بودند که از اهواز آمده بودند.خانه هم
نداشتند.زنی باردار و بچه های کوچکش همراه مرد بود.
گفته بود:«من یک خانه دارم که فعلا به آن نیازی ندارم.»
خانواده اش را منزل پدر خانمش برد و آدرس خانه را با کلید به خانواده ی
جنگ زده داد.آن قدر به آنها محبت کرده بود که مرد پاسدار شد،برادرانش
هم به جبهه رفتند.یکی از آنها شهید شد برادر دیگر هم مفقود.
می گفتند:«عرب با جان و مالش در راه خدا جهاد می کند.او باعث تحولی بزرگ
در زندگی ما شد.»

گمنام بازدید : 158 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

برادرش را صدا زد.دو هزار تومان به او داد که به دست یکی از
رزمنده ها برساند.گفت:«دخترش دم بخته و نیاز شدید به پو داره.من را
هم میشناسه.اگه من پول را بهش بدم ممکنه خجالت بکشه.شما این پول
را به دستش برسان.»

گمنام بازدید : 162 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

اصفهان که می آمد به خانواده شهدا سر می زد.اعتقاد داشت ارتباط
با خانواده شهدا انسان را به خدا می رساند.به خانه ی رزمنده ها هم
می رفت.مادر یکی از رزمنده ها باهاش درد دل می کرد:«من پنج تا پسر
دارم چهارتاشون رفتند جبهه،برو کاری بکن که برگردند.»
قربانعلی می خندید و می گفت:«مادر!این مصطفی را برای خودت
نگه دار.رسول و علی و کریم و احمد برای روی مین خوبند به درد تو
نمی خورند که.!»

گمنام بازدید : 175 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

از صدا و سیما برای مصاحبه آمده بودند که نوجوان کنار تختی اش
را نشان داد.در میان سؤالاتشان ازش پرسیدند آقای عرب را می شناسی؟
گفت:«یکی از فرماندهان لشکر است اما تا حالا ندیدمش.»تخت کناریش
را نشان دادند و گفتند:«ایشانند.»شرمنده شد.
از وقتی بستری شده بود همه کارهای شخصی اش را عرب
انجام داده بود.

گمنام بازدید : 178 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

از در که وارد می شد،همه ی بچه های خواهرش دورش حلقه زدند و باهم
شروع به خواندن کردند:«صل علی محمد،یاور رهبر آمد»شکمش ترکش
خمپاره خورده بود و مجروح بود،اما خم می شد،بچه ها را به نوبت روی
دوشش سوار می کرد.
یک دور می زد و پیاده می کرد و بعدی را سوار می کرد.با بچه ها عین
خودشان بچه می شد و بازی می کرد.

گمنام بازدید : 164 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

تعداد زیادی از دوستان رزمنده اش به عیادت شوهر خواهرش آمده
بودند.تازه از بیمارستان مرخص شده بود.دو پایش را دست داده بود،
خواهرش دست تنها بود.قربانعلی رفت داخل آشپزخانه.قابلمه را برداشت.
خودش غذا را درست کرد.از همه مهمان ها پذیرایی کرد.غذا را که
خوردند در خانه را قفل کردو گفت:«دوستان عزیز ظرف ها را بشورید بعد
برید.»مجبورشان کرد همه جا را مرتب کردند و رفتند.

گمنام بازدید : 145 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

خانم برادرش خیلی به او ارادت داشت.دوتا پیراهن خریده بود.گذاشت
توی سینی و آورد پیشش و گفت:«هر کدام را بیشتر دوس داری بردار.»
قربانعلی یکی از پیراهن ها را انتخاب کرد و گفت:«این قشنگ تر است این
را بذار برای دادا،من اون یکی را می پوشم.»

گمنام بازدید : 138 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 

بسم رب الشهدا و الصدیقین

معبر پنجم(سیره ی عبادی)


شهید قربانعلی عرب

نــــماز جــــماعت
موقع نماز شده بود.آن روز جماعت برپا نبود.رفت و پشت سر
یکی از رزمنده ها ایستاد و به او اقتدا کرد.کار همیشگی اش بود.می گفت:
«همه ی رزمنده ها لیاقت پیش نماز بودن را دارند.»
سعی می کرد نمازش را فرادی نخواند.

گمنام بازدید : 142 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

دفعه ی چندم بود که زخمی می شد.دیگر آمار زخمی شدنش  را
نداشتند.بدنش پر از ترکش بود.این بار هم در بیمارستان بستری شد.زخم
هایش عمیق بود.چند روزی که بستری بود،کسی ناله ای از او نشنید.
صدایش که بلند می شد،صدای مناجات و ذکر خدا بود.صدای گریه از
ترس خدا،صدای گریه از شوق خدا.
او عاشق خدا بود.

گمنام بازدید : 156 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

در عملیات بدر مسؤل محور بود.جانشین عملیاتی فرمانده لشکر و
هماهنگ کننده ی واحدهای زرهی و پشتیبانی در خط.
راه افتاده بود زباله هارا جمع می کرد.انگیزه اش ترغیب بچه ها نبود.
می گفت:«جمع آوری زباله از خط مقدم عبادت است اگه من جمع
نکنم حتما کس دیگری هست که این کار را بکند ولی آن موقع من محروم
می شوم.»

گمنام بازدید : 69 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

امام خمینی (رحمۀ الله علیه) را خیلی دوست داشت.واقعا به ایشان عشق
می ورزید.
می گفت:«زمان تاریکی است.خداوند بر ما منت نهاده و به ما نوری عطا
کرده است تا بتوانیم با این نور از تاریکی ها گذر کنیم و به روشنایی برسیم
آن نور،امام عزیز است.»

گمنام بازدید : 74 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

بسیار متواضع و خاشع بودبه دور از همه تشریفات و تجملات.
اگر کسی از او می پرسید:«مسؤلیت و وظیفه شما در لشکر چیه؟»به او
می گفت:«رزمنده هستم،اگه بهم اجازه دهند کفش های بچه ها را جفت
می کنم.»تا بعد از شهادتش خیلی ها نفهمیدند که فرمانده بوده است.

گمنام بازدید : 72 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

با امام خمینی (رحمۀ الله علیه) ملاقاتی داشتند.به پشت در بیت که رسید
ایستاد.همه تعجب کردند،او عاشق امام و دیدار امام بود.اشک در چشمانش
حلقه زد.

داخل نمی رفت،می گفت:«می ترسم حضرت امام (رحمۀ الله علیه)

مرا طوری ببیند که سیرت واقعی من است و من از این موضوع نگرانم.»
دستش را بالا برد و گفت:«خدایا باطن مرا مثل ظاهرم آدم نشان بده.»

گمنام بازدید : 73 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

هر وقت می خواستند صورتش را ببوسند،امتناع می کرد.
این بار اما خودش آمده بود،سرش را آورده بود جلو و به برادرش
می گفت:«چشم های مرا ببوس.»همه تعجب کردند.گفت:«رفته ام
دیدار امام،چشمانی که امام را دیده باشد بوسیدن دارد.به خاطر خوبی ها
و تقدس امام مرا ببوس.»

گمنام بازدید : 67 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

در عملیات محرم زخمی شده بود و روده هایش از شکمش بیرون ریخته
بود،دو عمل جراحی انجام داد.بستری بود که خبر دار شد،جنازه ی شهید
حسن ترک را آورده اند.
خواست در تشییع جنازه اش شرکت کند.آن قدر اصرار کرد تا پزشکان
راضی شدند،فقط چند قدم برود.
یک دستش زیر تابوت شهید بود و به یک دست دیگرش هم سرم وصل
بود.آن قدر گریه کرد که نزدیک بود بی هوش شود.از تابوت جدایش کردند
و او را برگرداندند بیمارستان.

گمنام بازدید : 66 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

نیمه های شب که می شد صدای موتورش می آمد.می رفت به
سنگر های کمین سرکشی می کرد.کار هر شبش بود.آن شب وقتی برگشت،
رفت داخل سنگری که کنار آب بود.همه جا آرام بود و فقط ناله های عرب
بود که سکوت شب را می شکست!اشک می ریخت و می گفت:«خدایا
پس کی نوبت به من می رسد.»
روزهای آخر بود.چند روزی بیشتر نگذشت که دعایش مستجاب شد.

گمنام بازدید : 76 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

از همه چیزش گذشته بود.فقط رضای خدا برایش مهم بود.در وصیت
نامه اش نوشت:«خدایا تو که بهتر از همه می دانی من علاقه ی زیادی به مادم،
برادرانم و خواهرانم و اقوام و دوستان دارم.ولی عزیز تر از آنها اسلام است.
وقتی که اسلام در خطر باشد باید از همه گذشت تو کمکم کن تا بتوانم برای اسلام
کار کنم.»

گمنام بازدید : 68 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

بسم رب الشهدا و الصدیقین
معبر ششم (جنگ و جهاد)

شهید قربانعلی عرب

نــــذر صلــــوات
بعد از آزادسازی خرمشهر خیلی خوشحال بود.
تسبیحی دستش بود و مرتب صلوات می فرستاد.می گفت:«نذر کردم
اگر خرمشهر آزاد شود چهارده هزاربار صلوات بفرستم.»خیلی اعتقاد به نذر
و نیاز داشت.

تعداد صفحات : 3

درباره ما
Profile Pic
بسم الله الرحمن الرحیم... جبهه انسان را می سازد,جنگ ما واقعا سازنده است,اینجا شفاخانه است. باید بجنگیم تا زمانی که انشاالله به پیروزی برسیم. "از گفتارهای سردار شهید قربانعلی عرب"
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    نظرسنجی
    برای شادی ارواح طیبه شهدا چند صلوات ختم میکنید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 61
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 29
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 113
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 117
  • بازدید ماه : 169
  • بازدید سال : 220
  • بازدید کلی : 32,361
  • کدهای اختصاصی
    موقعیت شما
    وصیت شهدا

    سامانه پیام کوتاه لوگوي ما
    شماره روابط عمومی:

    09137381497