خیلی وقت بود که تفریح نرفته بودند.برنامه ریزی کرد تا خانواده اش را
شمال ببرد.از وقتی که رسیدند کنار آب شروع کرد به تعریف کردن از علی
قوچانی،از ردانی پور و دیگر فرماندهان لشکر14.می گفت:«به حالشان
غبطه می خورم آن ها چیز هایی می بینند که ما نمی بینیم.اشک هایش جاری
شد،واین شعر را خواند:
عقل گوید که مرو که نتوانی * عشق گوید هر آنچه بادا باد
جسمش در کنار خانواده بود،اما روحش در جبهه ها