تفریح شان رفتن به گلستان شهدا بود.به ورودی گلستان که می رسیدند،
بچه ها را به خانم می سپرد و جدا می شد.زیارتشان که تمام می شد،دوباره
نزدیک خیابان همدیگر را می دیدند.می گفت:«این جا بچه های شهدا
هستند،اگه ببینند این بچه ها بابا دارند دلشان می شکند،ناراحت می شوند.»
به برادرش می گفت:«دادا،الان زمانه اقتضا می کنه که ما دست
بچه مان را نگیریم.چون هر لحظه ممکن است یک خانواده شهید پشت
سر ما یا جلوی ما عبور کند،همسر شهید یا بچه ی یتیمش ناراحت می شه،
در روحیه شان اثر می گذارد.!»