آخرین باری بود که در خانه نماز می خواند.سرش را که از سجده
برداشت.چشمانش قرمز شده بود.به چهره ی نگران خواهر نگاهی کرد
و گفت:«داشتم با خدای خودم مناجات می کردم.»دخترش را بوسید و از
خواهر خواست تا او را به اتاق دیگر ببرد.
ساکش را برداشت،خداحافظی کرد و رفت.