هشت سالش بیشتر نبود که سرکار رفت،مغازه ی جوشکاری.
خبردار شد موتور چاه همسایه خراب شده است.با لباس کار،
داخل چاه رفت.وقتی از چاه بالا آمد،صاحب خانه با یک دست لباس نو،منتظرش
بود.دلش به حال قربانعلی سوخته بود.قربانعلی اما خاک لباسش را تکاند،
یک نگاهی به لباس ها کرد،نگاهی هم به آقای همسایه و گفت:«ما یتیم هستیم اما فقیر نیستیم.»
کرامت نفس داشت،به خاطر یک چیز بی ارزش خودش را پایین نمی آورد.