نیمه های شب که می شد صدای موتورش می آمد.می رفت به
سنگر های کمین سرکشی می کرد.کار هر شبش بود.آن شب وقتی برگشت،
رفت داخل سنگری که کنار آب بود.همه جا آرام بود و فقط ناله های عرب
بود که سکوت شب را می شکست!اشک می ریخت و می گفت:«خدایا
پس کی نوبت به من می رسد.»
روزهای آخر بود.چند روزی بیشتر نگذشت که دعایش مستجاب شد.