امام خمینی (رحمۀ الله علیه) را خیلی دوست داشت.واقعا به ایشان عشق
می ورزید.
می گفت:«زمان تاریکی است.خداوند بر ما منت نهاده و به ما نوری عطا
کرده است تا بتوانیم با این نور از تاریکی ها گذر کنیم و به روشنایی برسیم
آن نور،امام عزیز است.»
امام خمینی (رحمۀ الله علیه) را خیلی دوست داشت.واقعا به ایشان عشق
می ورزید.
می گفت:«زمان تاریکی است.خداوند بر ما منت نهاده و به ما نوری عطا
کرده است تا بتوانیم با این نور از تاریکی ها گذر کنیم و به روشنایی برسیم
آن نور،امام عزیز است.»
بسیار متواضع و خاشع بودبه دور از همه تشریفات و تجملات.
اگر کسی از او می پرسید:«مسؤلیت و وظیفه شما در لشکر چیه؟»به او
می گفت:«رزمنده هستم،اگه بهم اجازه دهند کفش های بچه ها را جفت
می کنم.»تا بعد از شهادتش خیلی ها نفهمیدند که فرمانده بوده است.
با امام خمینی (رحمۀ الله علیه)
ملاقاتی داشتند.به پشت در بیت که رسید
ایستاد.همه تعجب کردند،او عاشق امام و دیدار امام بود.اشک در چشمانش
حلقه زد.
داخل نمی رفت،می گفت:«می ترسم حضرت امام (رحمۀ الله علیه)
مرا طوری ببیند که سیرت واقعی من است و من از این موضوع نگرانم.»
دستش را بالا برد و گفت:«خدایا باطن مرا مثل ظاهرم آدم نشان بده.»
هر وقت می خواستند صورتش را ببوسند،امتناع می کرد.
این بار اما خودش آمده بود،سرش را آورده بود جلو و به برادرش
می گفت:«چشم های مرا ببوس.»همه تعجب کردند.گفت:«رفته ام
دیدار امام،چشمانی که امام را دیده باشد بوسیدن دارد.به خاطر خوبی ها
و تقدس امام مرا ببوس.»
در مغازه ی آهنگری کار می کرد.عضو رسمی سپاه هم بود.حقوق سپاه
را نمی گرفت،یا اگر می گرفت به فقرا و محرومین می داد.
با همان درآمد مغازه،زندگی اش را می چرخاند.
در عملیات محرم زخمی شده بود و روده هایش از شکمش بیرون ریخته
بود،دو عمل جراحی انجام داد.بستری بود که خبر دار شد،جنازه ی شهید
حسن ترک را آورده اند.
خواست در تشییع جنازه اش شرکت کند.آن قدر اصرار کرد تا پزشکان
راضی شدند،فقط چند قدم برود.
یک دستش زیر تابوت شهید بود و به یک دست دیگرش هم سرم وصل
بود.آن قدر گریه کرد که نزدیک بود بی هوش شود.از تابوت جدایش کردند
و او را برگرداندند بیمارستان.
نیمه های شب که می شد صدای موتورش می آمد.می رفت به
سنگر های کمین سرکشی می کرد.کار هر شبش بود.آن شب وقتی برگشت،
رفت داخل سنگری که کنار آب بود.همه جا آرام بود و فقط ناله های عرب
بود که سکوت شب را می شکست!اشک می ریخت و می گفت:«خدایا
پس کی نوبت به من می رسد.»
روزهای آخر بود.چند روزی بیشتر نگذشت که دعایش مستجاب شد.
به مرخصی آمده بودند.باهم به گلستان شهدا رفتند.از وقتی وارد
گلستان شد سرش را زیر انداخته بود و راه می رفت.می گفت:«من از
خانواده شهدا خجالت می کشم دعا کن من
هم شهید بشم.»
از همه چیزش گذشته بود.فقط
رضای خدا برایش مهم بود.در وصیت
نامه اش نوشت:«خدایا تو که بهتر از همه می دانی من علاقه ی زیادی به مادم،
برادرانم و خواهرانم و اقوام و دوستان دارم.ولی عزیز تر از آنها اسلام است.
وقتی که اسلام در خطر باشد باید از همه گذشت تو کمکم کن تا بتوانم برای اسلام
کار کنم.»
بسم رب الشهدا
و الصدیقین
معبر ششم (جنگ و جهاد)
شهید قربانعلی عرب
نــــذر
صلــــوات
بعد از آزادسازی خرمشهر خیلی خوشحال بود.
تسبیحی دستش بود و مرتب صلوات می فرستاد.می گفت:«نذر کردم
اگر خرمشهر آزاد شود چهارده هزاربار صلوات بفرستم.»خیلی اعتقاد به نذر
و نیاز داشت.
عملیات طریق القدس بود که عراق نیروی عظیمی را در بستان جمع
کرده بود تا آن جا را پس بگیرید.قربانعلی گردانش را بسیج کرد و در حال
خواندن دعای توسل به خط زدند برای حفظ آن منطقه ایستادند و خط را
هم حفظ کردند.
از همه موقع آن خط به خط عرب معروف شد.
عراق تلاش زیادی می کرد که محور را در بستان بگیرد.شرایط خیلی
سختی بود،عرب به نیروهایش می گفت:«همین طور که جلو می روید،زیر
لب قرآن بخوانید.»به آن هایی هم که سواد نداشتند،می گفت:«حمد و سوره
بخوانید.»خودش هم،دایما زیر لب ذکر می گفت.
گردان عرب جلوتر از همه،پیش می رفت.بعد از عملیات برای مصاحبه
آمده بودند تا علت موفقیتش را بپرسند،خودش را از آن ها پنهان می کرد.
نمی خواست مطرح شود.
گروهی ار صدا و سیما برای مصاحبه آمده بودند.دنبال فرمانده ی گردان
می گشتند.رفته بود داخل سنگر و می گفت:«بروید بگویید فرمانده ی این
گردان امام زمان (عجل الله تعالی علیه) است.»آخر هم مصاحبه نکرد.
بعد از شهادتش خیلی ها تازه فهمیدند که او فرمانده بود.
عملیات رمضان بود.تانک های عراقی بچه ها را محاصره کرده بودند.
آتش مستقیم بر سر نیروها می ریخت.باید کاری می کرد مگر نه همه
بچه ها قتل عام می شدند.داخل سنگر رفت و بعد از دقایقی بیرون آمد.به
سمتی اشاره کرد و فرمان حرکت داد.شکاف عجیبی در محاصره ایجاد شد.
همه ی نیرو ها از حلقه محاصره خارج شدند.
بعد از عملیات گفت:«داخل سنگر به حضرت زهرا (سلام الله علیها)
متوسل شدم،ایشان هم عنایتی فرمودند.
جاده خندق یک راه چند متری بود که از ریختن خاک کف رودخانه ی
هور العظیم درست شده بود.اگر این جاده را دشمن می گرفت،همه
منطقه به دست عراقی ها می افتاد.حفظ آن هم خیلی سخت بود.حسین
خرازی،عرب را مسؤل این محور گذاشت.او هم تا زنده بود نگذاشت
جاده به دست دشمن بیافتد.
وصیت نامه اش را هم،همان جا زیر آتش گلوله های دشمن نوشت اول
آن هم قید کرد:«من جایی این وصیت را می نویسم که نزدیک ترین جا به
خداشت.»
عملیات والفجر4.منطقه ی مریوان.بمباران شدید دشمن در منطقه حاکم بود.
در زیر آتش شدید دشمن برادرش را دید که مضطرب شده.خود را به
او رساند تا آرامش کند.
گفت:«چرا ترسیدی؟خدا اگر بخواهد کسی را ببرد اول نظر به او
می کند،بعد شهادت را نصیبش می کند.به من و تو هنوز خدا نظری نکرده.
دلهره مان باید برای آن باشد که شهادت نصیبمان نگرددشهید شدن
لیاقت می خواد.
خیلی ها از صدر اسلام در راه خدا شمشیر زدند اما تا آخر نماندند.باید
دعا کنیم که شهید شویم وگرنه معلوم نیست که در آینده چه بر سرمان بیاید؟
شهادت خیلی شیرینه.»
عراق در عرض نیم ساعت صد و پانزده خمپاره روی جاده ی خندق
ریخته بود.عرب مرتب به جاده سر می زد و حال بچه ها را می پرسید.
نیرو ها نیاز به حمام داشتند اما در آن جا حمامی نبود.
آن قدر پیگیری کرد که کنار پل یک حمام درست کردند.
برای انجام عملیات باید
نیزار ها را کوتاه می کردند.مشغول کار بودند که
دستگاه خراب شد.مشکل بزرگی بود.نگرانی در چهره ی نیروها پیدا شد.
رفت دستگاه نی چین عراقی ها را برداشت و آورد این طرف.
همه از شجاعت او تعجب کردند.
ادامه دارد......
تعداد صفحات : 2