بسم رب الشهدا و الصدیقین
معبر سوم (انقلاب)
اعلامیه ها را از این طرف وآن طرف جمع می کرد.بعد می آورد خانه.
همه را پهن می کرد زیر زیلو؛آخر شب که می شد،همه را جمع می کرد
می گذاشت داخل پیراهنش،سوار چرخ می شد و می رفت در محله هایی
مثل پل شیری.
می گفتند:«نمی ترســــی؟آنجا منافقین و ساواکی ها هستند.»می گفت:«
نه!اگه آدم بخواد از این چیزا بترسه،که انقلاب پیروز نمیشه.
_________________________________________________________________________